اتنا

دوستی

اتنا

دوستی

سلام

سلام من به کبوتر به اشنای همیشه

به چشمهای نجیبش همان غرای همیشه

سلام من به نگاهی که عشق را به من اموخت

به من غریب ترین کس به این گدای همیشه

به یک اشاره شیرین مرا دوباره صدا کن

که در کنار تو باشم ولی برای همیشه

 

گشودم دفتری از قلب سوزان

به پهنایی افلاک فروزان

رواقی بهر بیداری شبها

چراغی از برای تیره روزان

 

بسترم صدف خالی یک تنهایی ست

وتو  چون مروارید گردن اویز کسان دگری

 

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

کیم من ؟

ارزو گم کرده ای تنها و سر گردان

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابان

 

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز

مرگ می بینم رویت نمی بینم هنوز

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

 

عشق روز افزون من از بی وفاییهای اوست

می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

 

من ان ابرم که می خواهد ببارد

دل تنگم هوای گریه دارد

دل تنگم غریب این در و دشت

نمی داند کجا سر می گذارد

 

گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر

چون ماه شبی می کشم از پنچره سر

اندوه که خورشید شدی تنگ غروب

افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

 

با تب تنهایی جانکاه خویش

زیر باران می سپارم راه خویش

سیل غم در سینه غوغا میکند

قطره دل میل دریا میکند

قطره تنها کجا دریا کجا

دور ماندم از رفیقان تا کجا

همدلی تا شوم  همراه او

سر نهم هر جا که خاطر خواه او

شاید از این تیرگی ها بگذریم

ره به سوی روشنایی ها بریم

می روم شاید کسی پیدا شود

بی تو کی این قطره دریا می شود؟

 

پدر ان شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی

و تو ای مادر شوخ چشمی ها نمی کردی

وتو ای اتش شهوت شرر برا نمی کردی

کنون من هم به دنیا بی نشان بودم

پدر ان شب جنایت کردهای شاید نمی دانی

به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی

از این بابت خیانت کرده ای شاید نمی دانی

 

مرا صد بار هم از خود برانی دوستت دارم

به زنجیر وفایت هم کشانی دوستت دارم

به پیش خلق گر نتوان حدیث عشق را گفتن

درون سینه تنگم نهانی دوستت دارم

چه حاصل از جفا کردن

چه سودی مهر ورزیدن

مرا لایق بدانی یا ندانی

دوستت دارم

 

گویند مردمان غم دیوانه می خورند

دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد

 

هیچ کس پاکی احساس مرا درک نکرد

کس ندیدم که به یک طعنه مرا ترک نکرد

اهنگ زندان

کیستم مرغ زبونی که پری نیست مرا

زیر بام فلکی رهگذری نیست مرا

موی ژولیده جوانی ز جهان غافل ومست

که بجز خوردن وخفتن هنری نیست مرا

همه گویند که گیتی ست یکی دشت فراخ

گر چنین ست چرا زان خبری نیست مرا

مردمان گویند انجاست جهان دگری

نیک ملکی که بدان ملک دری نیست مرا

هست انجا گلی و گلبنی روز وشبی

که از انها همه جز شب اثری نیست مرا

هر کسی را پدر رنجبری انجا هست

اگر این ست چرا پس پدری نیست مرا

مادری هست وزنی هست وثمرهایی هست

که بجزحیرت از انها ثمری نیست مرا

همه خسبند شب وصبح به شادی خیزند

من همه شب به گمانم سحری نیست مرا

ای خداوند تو دانی که مرا هم پدری ست

چون جوانان دگر نامزد سیمبری ست

دلربایی ست در انجا که خریدار من ست

به امید من وعشق من و گلزار من ست

غم او چشمه چشمان گهربار من ست

در همه رنج و بلا تکه گه ویار من ست

چشم افسونگر او ترک کماندار من ست

دل او بسته به زلف من ورخسار من ست

چهر تابنده او شمع شب تار من ست

یار شیرین لب وشیرین فسونکار من ست

من گرفتارم و او نیز گرفتار من ست

گر سبک روح من اینجا سحری پر گیرد

جای من قبر مرا بوسد و در بر گیرد

یاد باد ان شب کاندر بر بید کهنی

با منش بود زپندار جوانی سخنی

ریخته بر سر دوش از دو سویش خرمن مشک

انهمه مشک که بودش شکنی در شکنی

اندکی چهره بر افروخته از شرم وحیا

کش همی بوسه زدم بر لب وشیرین دهنی

او شده زخمه زن عشق و منش از سر شور

بوسه بر تار سیه زلف زنان چون وثنی

من همی گفتم تا کی خریدار من ست

او همی گفت که تا هستش جانی وتنی