اتنا

دوستی

اتنا

دوستی

در اغوشم فشردم گفت مردم

چه لذتها که از عشق تو بردم

شب دیگر در اغوش دگر بود

خدایا کاش کمتر می فشردم

 

از بس چشیدم لب شیرین شکرت را

از شهد لبانت مرض قند گرفتم

 

گر با تو باشم دست در اغوش کنم

غمهای گذشته را فراموش کنم

تو جام شراب ارزو های منی

بگذار تو را به جای می نوش کنم

 

بیا در کنارت شبی سر کنم

زجام لبانت لبی تر کنم

بگیرم رخت را به صد اشتیاق

وزان مر مر سینه بستر کنم

 

دلم بی تاب ان شور نفسها

که تا در بر فشارم پیکرش را

به لبهایش گذارم بوسه عشق

بنوشم بوسه های اخرش را

راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او

گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش

ماه را پوشید با گیسوی خویش

گفتمش ای روی تو صبح امید

در دل شب بوسه ما را که دید

قصه پردازی در این صحرا نبود

چشم غمازی بسوی ما نبود

غنچه خاموش او چون گل شکفت

بر من از حیرت نگاهی کرد وگفت

با خبر از راز ما گردید شب

بوسه ای دادیم وانرا دید شب

بوسه را شب دید وبا مهتاب گفت

ماه خندید و به موج اب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت

راز ما گفت به دیگر سو شتافت

قصه راپارو به قایق باز گفت

داستان دلکشی زان راز گفت

گفت قایق هم به قایق بان خویش

انچه را بشنید از یاران خویش

مانده بود این راز اگر درپیش او

دل نبود اشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد

با زنی ان راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را

ان تهی طبل بلند اواز را

لاجرم فردا از ان راز نهفت

قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند

راز را چون روز افشاء می کند

زندگی

چه سخت است زندگی کردن به یک بیهوده دل بستن

چه سخت است زندگی کردن برای ماندن و رفتن

با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است

با دهان تشنه مردن بر لب دریا خوش است

ویرانی

چنان دل کندم ازدنیا که شکلم شکل تنهایی ست

ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی ست

مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن

دروغ این بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما

همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی بجا مانده از انچه بودم وهستم

دلم چون دفترم قال وقلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم

بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم

رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند

همه خود درد من بودند گمان کردند که همدردند

شگفتا از عزیزانی که هماواز من بودند

 به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند

َََََََعشق

عشق یعنی مستی ودیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی سجده ای با چشم تر

عشق یعنی سر به دار اویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی انتظار وانتظار

عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فروغش سوختن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی بهترین اغازها

عشق یعنی عامل ایجاز ها

عشق یعنی یکدلی با یکدگر

عشق یعنی دوری از سوء نظر

عشق یعنی محور انگیزه ها

عشق یعنی سنگر امیزه ها

عشق یعنی درج گنج عاقلان

عشق یعنی تکه گاه بیدلان

عشق یعنی حالت دلباخته

سر سودای نهان یاخته

عشق ایین بروز رازهاست

عشق انشای بهین ابرازهاست

عین ان عقد دل و دلبر بود

شین ان در شهد گل مظهر بود

قاف ان تا با قلم دمساز شد

قافیه ساز سخن پرداز شد

درکم از اسرار عین وشین و قاف

عاقبت جویی و شوق است و عفاف

چونکه پدرامم به گلزار ادب

نیستم بی بهره از الهام رب

این ندا امد ز سوی کردگار

ای خرد در شاعر شیرین شعار

عشق در پندارها مستور نیست

عاشق از حق و حقیقت دور نیست

استاد

از پس شیشه عینک استاد

سرزنش بار به من می نگرد

باز در چهره من می خواند

که چه ها بر دل من می گذرد

می کند مطلب خود را عنوان

بچه ها عشق گناهست گناه

وای اگر بر دل نو خاسته ای

لشکر عشق بتازد بیگاه

می نشینم همه ساعت خاموش

با دل خویشتنم غوغایی ست

ساکتم گر چه به ظاهر اما

با دل خویشتنم غو غایی ست

مبصر امروز چو اسمم را خواند

بی خبر داد کشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند

که جنون گشته به طفلک غالب

بچه ها هیچ نمی دانستند

که من انجایم ودل جای دگر

دل انها پر از درس و کتاب

دل من از یس سودای دگر

من بیاد تو ان روز بهار

یاد ان روز که چو باد

تو سخن گفتی اما نه ز عشق

من سخن گفتم اما نه ز درد 

من بیاد تو و ان روز خاطره ها

که تو را دیدم در فاصله ها

که در این وقت به من می نگرد

از پس شیشه عینک استاد