چنان دل کندم ازدنیا که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی ست
مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن
دروغ این بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی بجا مانده از انچه بودم وهستم
دلم چون دفترم قال وقلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردند که همدردند
شگفتا از عزیزانی که هماواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
سلام آبجی گلم
میگن مومن از یک اشاره متوجه قضیه میشه اما من متاسفانه از اون گروه خوشبخت نیستم من متوجه نشدم چی گفتین (کامنتی که گذاشتین)
شعرت عالی بود یاد شعر استاد شهریار افتادم
گمان بردم که با من همدل و هم دین و همدردی
به مـردی بـا تـو پیـوسـتم ندانـسـتم که نامــردی
موفق باشی
بای