سلام من به کبوتر به اشنای همیشه
به چشمهای نجیبش همان غرای همیشه
سلام من به نگاهی که عشق را به من اموخت
به من غریب ترین کس به این گدای همیشه
به یک اشاره شیرین مرا دوباره صدا کن
که در کنار تو باشم ولی برای همیشه
گشودم دفتری از قلب سوزان
به پهنایی افلاک فروزان
رواقی بهر بیداری شبها
چراغی از برای تیره روزان
بسترم صدف خالی یک تنهایی ست
وتو چون مروارید گردن اویز کسان دگری
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
کیم من ؟
ارزو گم کرده ای تنها و سر گردان
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابان
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ می بینم رویت نمی بینم هنوز
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
عشق روز افزون من از بی وفاییهای اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
من ان ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنچره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر
با تب تنهایی جانکاه خویش
زیر باران می سپارم راه خویش
سیل غم در سینه غوغا میکند
قطره دل میل دریا میکند
قطره تنها کجا دریا کجا
دور ماندم از رفیقان تا کجا
همدلی تا شوم همراه او
سر نهم هر جا که خاطر خواه او
شاید از این تیرگی ها بگذریم
ره به سوی روشنایی ها بریم
می روم شاید کسی پیدا شود
بی تو کی این قطره دریا می شود؟
پدر ان شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
و تو ای مادر شوخ چشمی ها نمی کردی
وتو ای اتش شهوت شرر برا نمی کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر ان شب جنایت کردهای شاید نمی دانی
به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی
از این بابت خیانت کرده ای شاید نمی دانی
مرا صد بار هم از خود برانی دوستت دارم
به زنجیر وفایت هم کشانی دوستت دارم
به پیش خلق گر نتوان حدیث عشق را گفتن
درون سینه تنگم نهانی دوستت دارم
چه حاصل از جفا کردن
چه سودی مهر ورزیدن
مرا لایق بدانی یا ندانی
دوستت دارم
گویند مردمان غم دیوانه می خورند
دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد
هیچ کس پاکی احساس مرا درک نکرد
کس ندیدم که به یک طعنه مرا ترک نکرد
کیستم مرغ زبونی که پری نیست مرا
زیر بام فلکی رهگذری نیست مرا
موی ژولیده جوانی ز جهان غافل ومست
که بجز خوردن وخفتن هنری نیست مرا
همه گویند که گیتی ست یکی دشت فراخ
گر چنین ست چرا زان خبری نیست مرا
مردمان گویند انجاست جهان دگری
نیک ملکی که بدان ملک دری نیست مرا
هست انجا گلی و گلبنی روز وشبی
که از انها همه جز شب اثری نیست مرا
هر کسی را پدر رنجبری انجا هست
اگر این ست چرا پس پدری نیست مرا
مادری هست وزنی هست وثمرهایی هست
که بجزحیرت از انها ثمری نیست مرا
همه خسبند شب وصبح به شادی خیزند
من همه شب به گمانم سحری نیست مرا
ای خداوند تو دانی که مرا هم پدری ست
چون جوانان دگر نامزد سیمبری ست
دلربایی ست در انجا که خریدار من ست
به امید من وعشق من و گلزار من ست
غم او چشمه چشمان گهربار من ست
در همه رنج و بلا تکه گه ویار من ست
چشم افسونگر او ترک کماندار من ست
دل او بسته به زلف من ورخسار من ست
چهر تابنده او شمع شب تار من ست
یار شیرین لب وشیرین فسونکار من ست
من گرفتارم و او نیز گرفتار من ست
گر سبک روح من اینجا سحری پر گیرد
جای من قبر مرا بوسد و در بر گیرد
یاد باد ان شب کاندر بر بید کهنی
با منش بود زپندار جوانی سخنی
ریخته بر سر دوش از دو سویش خرمن مشک
انهمه مشک که بودش شکنی در شکنی
اندکی چهره بر افروخته از شرم وحیا
کش همی بوسه زدم بر لب وشیرین دهنی
او شده زخمه زن عشق و منش از سر شور
بوسه بر تار سیه زلف زنان چون وثنی
من همی گفتم تا کی خریدار من ست
او همی گفت که تا هستش جانی وتنی
در اغوشم فشردم گفت مردم
چه لذتها که از عشق تو بردم
شب دیگر در اغوش دگر بود
خدایا کاش کمتر می فشردم
از بس چشیدم لب شیرین شکرت را
از شهد لبانت مرض قند گرفتم
گر با تو باشم دست در اغوش کنم
غمهای گذشته را فراموش کنم
تو جام شراب ارزو های منی
بگذار تو را به جای می نوش کنم
بیا در کنارت شبی سر کنم
زجام لبانت لبی تر کنم
بگیرم رخت را به صد اشتیاق
وزان مر مر سینه بستر کنم
دلم بی تاب ان شور نفسها
که تا در بر فشارم پیکرش را
به لبهایش گذارم بوسه عشق
بنوشم بوسه های اخرش را
شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی بسوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد وگفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم وانرا دید شب
بوسه را شب دید وبا مهتاب گفت
ماه خندید و به موج اب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت به دیگر سو شتافت
قصه راپارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی زان راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
انچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر درپیش او
دل نبود اشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی ان راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
ان تهی طبل بلند اواز را
لاجرم فردا از ان راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشاء می کند
چنان دل کندم ازدنیا که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی ست
مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن
دروغ این بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی بجا مانده از انچه بودم وهستم
دلم چون دفترم قال وقلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردند که همدردند
شگفتا از عزیزانی که هماواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
عشق یعنی مستی ودیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی سجده ای با چشم تر
عشق یعنی سر به دار اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار وانتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فروغش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی بهترین اغازها
عشق یعنی عامل ایجاز ها
عشق یعنی یکدلی با یکدگر
عشق یعنی دوری از سوء نظر
عشق یعنی محور انگیزه ها
عشق یعنی سنگر امیزه ها
عشق یعنی درج گنج عاقلان
عشق یعنی تکه گاه بیدلان
عشق یعنی حالت دلباخته
سر سودای نهان یاخته
عشق ایین بروز رازهاست
عشق انشای بهین ابرازهاست
عین ان عقد دل و دلبر بود
شین ان در شهد گل مظهر بود
قاف ان تا با قلم دمساز شد
قافیه ساز سخن پرداز شد
درکم از اسرار عین وشین و قاف
عاقبت جویی و شوق است و عفاف
چونکه پدرامم به گلزار ادب
نیستم بی بهره از الهام رب
این ندا امد ز سوی کردگار
ای خرد در شاعر شیرین شعار
عشق در پندارها مستور نیست
عاشق از حق و حقیقت دور نیست
از پس شیشه عینک استاد
سرزنش بار به من می نگرد
باز در چهره من می خواند
که چه ها بر دل من می گذرد
می کند مطلب خود را عنوان
بچه ها عشق گناهست گناه
وای اگر بر دل نو خاسته ای
لشکر عشق بتازد بیگاه
می نشینم همه ساعت خاموش
با دل خویشتنم غوغایی ست
ساکتم گر چه به ظاهر اما
با دل خویشتنم غو غایی ست
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بی خبر داد کشیدم غایب
رفقایم همگی خندیدند
که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها هیچ نمی دانستند
که من انجایم ودل جای دگر
دل انها پر از درس و کتاب
دل من از یس سودای دگر
من بیاد تو ان روز بهار
یاد ان روز که چو باد
تو سخن گفتی اما نه ز عشق
من سخن گفتم اما نه ز درد
من بیاد تو و ان روز خاطره ها
که تو را دیدم در فاصله ها
که در این وقت به من می نگرد
از پس شیشه عینک استاد
ای همسفر زینب رفتیم خداحافظ
ای تاج سر زینب رفتیم خداحافظ
گر مانده تو را پیکر در کربلا بی سر
ما با سر بی معجر رفتیم خداحافظ
ای پادشه خوبان ای تشنه لب عریان
از کوی تو سرگردان رفتیم خداحافظ
ما جمع پریشانیم سر گشته وحیرانیم
بر ناقه عریانیم رفتیم خداحافظ
بخواب ای نو گل پژ مرده پر پر
بخواب ای غنچه افسرده اصغر
بخواب اسوده اندر دامن خاک
ندیده دامن پر مهر مادر
بخواب وخواب راحت کن شب وروز
که خاموشست صحرا بار دیگر
نمی اید صدای تیر وشمشیر
نه دیگر نعره الله اکبر
همه افتاده در خوابند وخاموش
تویی صحرا وچندین نش بی سر
نترس ای کودک شش ماهه من
که اینجا خفته هم قاسم هم اکبر
مگر باز از عطش می سوزی ای گل
که از خون گلو لب می کنی تر
که با تیر سه شعبه کرده ات صید
بسوزد جان ان صیاد کافر
خدایا بشکند ان دست گلچین
که کرد این غنچه نشکفته پر پر
قیامت می شود اندم خدایا
که اصغر روز حشر اید به محشر
مپرس از من که بودم یا که هستم
گنه کارم ولی دل بر تو بستم
اگر باشد گناه عالمینم
چه غم دارم که غم خوار حسینم
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
ایستادست به تفسیر دیانت خورشید
انسوی واقعه پیداست بیا تا برویم
خاک در خون خدا می شکفد می بالد
اسمان غرق تماشاست بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد وبر می خیزد
رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
بی درد مردم ما خدا بی درد مردم
نامرد مردم ما خدا نامرد مردم
از پا حسین افتادو ما بر پا بودیم
زینب اسیری رفت وما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علم دار خدا را قطع کردند
نو باوگان مصطفی را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگ ریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم وصبر مرگ کردیم
چون ناکسان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
شما ای خاطرات کهنه وپوسیده
ز من امشب چه می خواهید
در این خلوت که می میرم به کنجی یکه و تنها
نمی خواهم شما از مردنم کس را خبر سازید
نمی خواهم پدر بر هم زند چشمان بازم را
نمی خواهم که مادر سختی جان کندنم بیند
و اینک نامه ای را که چندی پیش بنوشتم
اگر افتد به دست مادرم اشکی فرو ریزد
اگر افتد به دست دلبرم از خود کشد فریاد
واینک نامه ام را زیر لب اهسته می خوانم
سلام سلام ای بهترین مادر
دگر در دفترم شعری نخواهی خواند
دگر هر نیمه شب در را به رویم وا نخواهی کرد
دگر از من نمی پرسی کجا بودی
در این ظلمت چه می کردی
اگر روزی رفیقی مهربان امد به دیدارم و پرسیدت فلانی کو
بگو در بستر ناکامی و حسرت شبی جان داد
ولی در اخرین لحظه به سختی این سخن می گفت
خداحافظ رفیقانم...
برفتم بر لب برجی شکسته
بدیدم دختری انجا نشسته
بگفتم دخترک بوسی به ما ده
بگفت مگه کوری بابام اونجا نشسته
هر جا که دل شکسته دیدی
یادی زدل شکسته ام کن
هر جا قفس پرنده ای بود
یادی زپر وبال بسته ام کن
گفتم چشمم گفت براهش میدار
گفتم جگرم گفت پر اهش می دار
گفتم که دلم گفت چه داری در دل
گفتم غم تو گفت نگاهش می دار
هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق
خوشا عشق وخوشا نا کامی عشق
خوشا رسوایی و بدنامی عشق
اگر عشقی نباشد ادمی نیست
اگر ادم نباشد زندگی نیست
نپرس از من چه امد بر سر عشق
جواب من بجز شرمندگی نیست
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
از جان ودل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول پرست ارم تو را وانگه گرفتارت شوم
مرا یکدم دل از خوبان جدا نیست
ولی صد حیف که در خوبان وفانیست
به خوبان دل سپردن سهل است اما
ز خوبان دل گرفتن کار ما نیست
با غم هجر تو ای دوست بفرما چه کنم
راهی کوه شوم یا که به صحراچه کنم
نتوانم به دل خویش بیاموزم صبر
اخر ای یاردل ارام شیدا چه کنم
زاهد بودم و ترانه گویم کردی آواره کوی عاسقانم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچه کوی کودکانم کردی
اگر چشمان من دریاست
تویی فانوس شبهایش
اگر حرفی زدم از گل
تویی معنا ومفهومش
اگر یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط انکه گهگاهی تو هم از من کنی یادی
وفایش با جفایش هر دو نیکوست
تفاوت کی کند چون دارمش دوست
یاد ان روز که در صفحه شطرنج دلت
شاه عشق بودم وبا کیش رخت مات شدم
مرغ را دوست دارم نه در قفس
عشق را دوست دارم نه در هوس
تو را دوست دارم تا اخرین نفس
کاش یا رب اشناییها نبود
یا بدنبالش جداییها نبود
یا که او با من نمی شد اشنا
یا که او از من نمی کردی جدا
قلبی که به یک لحظه دو صد عشق پذیرد
باید که چنین قلبی ز اندوه بمیرد
بی عشق و محبت نتوان زیست ولیکن
یک قلب چگونه دو محبت بپذیرد
غم امده غم امده انگشت بر در می زند
با ضربه انگشت خود خنجر به قلبم می زند
ای بی وفا رسم وفا از غم نیاموزی چرا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می زند